عمر در سال هفت از عمر من
به پایان رسید که پدرم
شیشه ها را شکست و من از خانه گریختم
چندان تو نیستی که من تو
را می خوانم من تو را می جویم
و هنوز به کوچه کسی نیست
که مرا برای ضیافت چشمان تو به خانه برد
که سیاهی شام باشد. که
سیاهی طعام باشد.
هرگز عذر مرا به دلت راه
ندادی که من تو را دوستم، که من تو را دوست دارم
گهواره ام را دوباره در
آفتاب در کنار درخت انگور بیانداز
وقت سلام توست. در وقت
سلام تو خانه ی من حجاب جلال دارد
آسمان است. ابری است.
خاکستری است.
آسمان تا صبح سپیده ی من
به هنگامی که من جامه ی دیروزم را بر تن کنم که مبتلا به تو باشم. من مبتلا به تو
هستم ...
نه ریگ روان بودم نه آب
زلال شکایت به تو بردم و تو خاموش در هفت بستر زلال شب آرمیدی
پرنده از هوا می ترسد.
نان از سفره می ترسد. رگ های من برای طاقت عشق پیر شده بودند
دست تو کو تا من دیگر
تمامی فقر رفیقانم را ندانم.
باران در غیبت تو فرصتی
است فرعی که یخ آب شود ...
مرا که ترسم توبه کنم و
در توبه نام تو را، دست تو را، چشم تو را توبه کنم ...